آمد اما در نگاهش
آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را
مستی رویا نبود
مست و بی پروا نبود
لب همان لب بود؛ اما
بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود؛ اما
مست و بی پروا نبود
نقش عشق و آرزو
از چهردل شسته بود
نقش شیدایی در آن
آیینه سیما نبود
مست و بی پروا نبود
لب همان لب بود ؛اما
بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود؛ اما
مست و بی پروا نبود
بر لب لرزان من
فریاد دل خاموش بود
گر چه آن تنها امید جان من
تنها نبود
لب همان لب بود ؛اما
بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود؛ اما
مست و بی پروا نبود
آمد؛ آمد؛ آمد
آمد اما در نگاهش
آن نوازش ها نبود
چشم خوابه آلوده اش را
مستی رویا نبود
مست و بی پروا نبود
مست و بی پروا نبود
C†?êmê§ |